{magic love}
پارت ۳
زنگ استراحت تموم شد. هر کس جای خود نشست و منتظر استاد مارکیز مانند.
پانزده دقیقه گذشت اما استاد هنوز نیامده بود. استاد مارکیز هیچوقت سر کلاس هایش دیر نمیرسید . ناگهان معاون مدیر خانم شیفر وارد کلاس شد و گفت: بچه ها یه مشکلی برای اقای مارکیز پبش اومده و ممکنه تا یه هفته نتونن سر کلاس ها بیان . معلم جایگزینی هم فعلا نداریم برای همین تا دو سه روز لازم نیست بیاید.
و از کلاس بیرون رفت . بعد از رفتن خانم شیفر یکی از بچه های کلاس بلند گفت نظرتون چیه بریم بیرون؟
همه بله ای گفتند و از کلاس خارج شدند ولی آزاله هنوز بین انها غریبه بود. آزاله بیرون نرفت که ناگهان ایلا به سمت او رفت و گفت:آزاله چرا نشستی بیا ماهم بریم خوش میگذره
آزاله: باشه
و بعد ایلا دست آزاله رو گرفت و باهم به سوی حیاط رفتن.
وقتی به حیاط رسیدند ایلا به زیر درختی اشاره کرد و گفت: آزاله بیا بریم اونجا.
و باهم به انجا رفتند و نشستند.
بعد از حدود نیم ساعت که ایلا و آزاله در حال حرف زدن بودن ناگهان پسری قلدر که همکلاسیشان بود به سمت آزاله رفت و گفت: آهای تو تازه وارد. فک نکن اینجا باهات مثل پرنسس ها رفتار میشه انقدر خودتو بالا نگیر اینجا هیچکس از تو خوشش نمیاد.
ناگهان دختری که انگار دوست او بود به انجا امد و گفت: هه راست میگه از وقتی اومدی با هیچکس جز ایلا حرف نزدی انقدر مغرور نباش!( با داد)
آزاله که این حرف ها را شنید بغض بدی گلویش را گرفت که مانع حرف زدن او میشد.
یوجین( پسره) : اخی بچه مامانیمون داره گریه میکنه
آزاله که دیگه طاقت نداشت زد زیر گریه و اون دونفر هم هی بهش میخندیدن و ایلا هم سعی داشت آزاله رو اروم کنه که یهو پسری که انگار ایان نام داشت با صدای بلند گفت: آهای یوجین! ا ن تازه اومده باهاش درست رفتار کن!
و بعد به سمت آزاله رفت و گفت : .....
☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
امید وارم از این پارت هم خوشتون بیاد🩷
زنگ استراحت تموم شد. هر کس جای خود نشست و منتظر استاد مارکیز مانند.
پانزده دقیقه گذشت اما استاد هنوز نیامده بود. استاد مارکیز هیچوقت سر کلاس هایش دیر نمیرسید . ناگهان معاون مدیر خانم شیفر وارد کلاس شد و گفت: بچه ها یه مشکلی برای اقای مارکیز پبش اومده و ممکنه تا یه هفته نتونن سر کلاس ها بیان . معلم جایگزینی هم فعلا نداریم برای همین تا دو سه روز لازم نیست بیاید.
و از کلاس بیرون رفت . بعد از رفتن خانم شیفر یکی از بچه های کلاس بلند گفت نظرتون چیه بریم بیرون؟
همه بله ای گفتند و از کلاس خارج شدند ولی آزاله هنوز بین انها غریبه بود. آزاله بیرون نرفت که ناگهان ایلا به سمت او رفت و گفت:آزاله چرا نشستی بیا ماهم بریم خوش میگذره
آزاله: باشه
و بعد ایلا دست آزاله رو گرفت و باهم به سوی حیاط رفتن.
وقتی به حیاط رسیدند ایلا به زیر درختی اشاره کرد و گفت: آزاله بیا بریم اونجا.
و باهم به انجا رفتند و نشستند.
بعد از حدود نیم ساعت که ایلا و آزاله در حال حرف زدن بودن ناگهان پسری قلدر که همکلاسیشان بود به سمت آزاله رفت و گفت: آهای تو تازه وارد. فک نکن اینجا باهات مثل پرنسس ها رفتار میشه انقدر خودتو بالا نگیر اینجا هیچکس از تو خوشش نمیاد.
ناگهان دختری که انگار دوست او بود به انجا امد و گفت: هه راست میگه از وقتی اومدی با هیچکس جز ایلا حرف نزدی انقدر مغرور نباش!( با داد)
آزاله که این حرف ها را شنید بغض بدی گلویش را گرفت که مانع حرف زدن او میشد.
یوجین( پسره) : اخی بچه مامانیمون داره گریه میکنه
آزاله که دیگه طاقت نداشت زد زیر گریه و اون دونفر هم هی بهش میخندیدن و ایلا هم سعی داشت آزاله رو اروم کنه که یهو پسری که انگار ایان نام داشت با صدای بلند گفت: آهای یوجین! ا ن تازه اومده باهاش درست رفتار کن!
و بعد به سمت آزاله رفت و گفت : .....
☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
امید وارم از این پارت هم خوشتون بیاد🩷
۳.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.